صبح آفتاب چون ز فلک سر زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی
خورشید از کنار افق سر زد
ای بس که حنده خندهٔ نوشینش
بر بسته بسته قند مکرر زد
ننشسته بردرید گریبان را
پهلو ز تن به صبح من رر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ
در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین
غافل به پر و بال کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه
از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ کافورش
زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلی تر از بنفشه ستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر
پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی
زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش
بس طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب گرفته زلف سیه گفتی
دزدی به بارخانهٔ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژه اش ز قهر به هر عضوم
چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کینم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی
گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکرین لب نوشینش
از بس ز دیده آب به شکر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی
از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را
چون کار رو زگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف
بر روی پاک و قلب مکدر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج
مویش به گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی
گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشید از دل
اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفا ی موج همی گفتی
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده ستبرق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش گشت عبهر فتانش
زاشکش به رخ گلاب همی برزد
گفتی کسوف یافت مگر خورشید
از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کنی چندین
کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم
کاتش به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت
زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقهٔ آهت
آتش به کشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
این گفت و سفت لعل به مروارید
وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج کنون باید
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن خدیو مظفر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن
بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او
بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد
قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او به رزم یک تنه چون خورشید
با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او که به یک حمله
بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید
خورشیدوش به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد
در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلق خصم سنان او
پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگره ره دشم ا دین تنها
چون مرتضی که بر صف کافر زد
دیگر نشان کسی بنداد از او
کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ کینه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عیش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست
خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش
ای بس که پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را
بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق گویی ابر قرین آمد
چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تیغ کینه از پی کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد
ضربی که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد
آن ضربتی که حیدر صفدر زد
شیر خدا علی که حسام او
آتش به جان فرقهٔ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری
دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در
کی پای کس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او
نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته کنم سخن که سزای او
نتوان دم از ستایش درخور زد